قصه من

قصه از کجا شروع شد؟”

نوروز ۹۵ بود که دلم را به طبیعت رنگارنگ دهکده و کلبه های کاهگلی اش سپردم.

تازه از بستر بیماری بلند شده بودم. بیست روز تمام به خاطر آبله مرغان از خانه بیرون نرفته بودم تا اینکه هوای خنک بهاری صدایم زد. لباس گرم پوشیدم و به جاده زدم.

شش ماه از جستجوی هر روزه ام برای یافتن روستایی بکر و زیبا در گلستان گذشته بود. از تهران بریده بودم و به هوای انداختن طرحی نو در زندگی؛ راهی گلستان شده بودم. بعد از بازدید از بیش از پنجاه روستا و مسیر جنگلی به قصد خرید خانه یا زمین؛ یکی دو جا هم چشمم را گرفته بود و حتی قطعه زمین نسبتا بزرگی را هم قولنامه کرده و بعد به دلایلی پشیمان شده بودم.

اتفاقا آن روز نه به قصد بررسی و یافتن یک مکان تازه؛ که فقط به خاطر تماشای طبیعت زنده بهاری راهی جنگل های باقر آباد مینودشت شدم.

از جنگل انبوه گذشتم و جاده را تا منتهايش ادامه دادم. راه تمام شد و به ساسنگ رسیدم. بعد از آن دیگر بن بست بود و تا چشم کار میکرد کوههای پوشیده از درخت بود و دره های سبز و چشمه های جوشان. به خانه های کاهگلی روستا خیره شده بودم و از تماشای این سادگی ناب کیف میکردم. روستا صمیمی بود و ساکت و من حال غریبی داشتم؛ انگار که آخر تمام راهها به همین دهکده کوچک و به بن بست انتهایش رسیده باشد؛ روی پله های يک خانه مهربان نشستم و یکی از بچه های ده را صدا زدم تا این لحظه پر از آرام و قرارم را با دوربین ثبت کند.

دلم را همانجا پشت همین درهای کهنه چوبی گذاشتم و از فردای آن روز تمام خودم را به کار گرفتم تا جایی میان این مردم پیدا کنم.

حالا یک سال و نیم از آن روز گذشته و من خانه ای دارم با سقف چوبی و دیوارهای کاهگلی که بوی خوش روستا می دهد. حالا اتاقی دارم از آن خودم در میان مردمی که هر کدامشان را به اسم کوچک صدا میزنم.

در این خانه سرشار از مهر و سادگی؛ میزبان کسانی هستم که از شتاب دنیای مدرن خسته و دلزده اند. آنها که در پی تجربه سکوت و آرامش و شنیدن صدای طبیعت و بوی خوش کاهگل هستند.

خانه کوچکم را با کمک اهالی روستا به یک اقامتگاه بوم گردی تبدیل کرده ام و امیدوارم در این مسیر نو برای شکوفایی اقتصاد دهکده قدمی بردارم.

راحله احمدی
۱ مهرماه ۱۳۹۶